ماشین سریع از اونی که بشه تصاویر پشت پنجره رو تحلیل کنه حرکت میکرد.
اولش سعی کرد رنگهایی که باهم مخلوط شدن رو از هم جدا کنه اما با سرگیجهای که دچارش شد دست برداشت و لب گزید.
فایدهای نداشت چقدر مزههای رو لمس میکرد میچشید..هیچ وقت نمیتونست از میون نارنجی غروب آبیها بیرون بکشه.
سرش به صندلی چرم مشکی رنگ تکیه داد و چشمهاش رو بست.
نیاز داشت به احساسات نو، مکانهای جدید
آب و هوای تازه، کلمات جدید آهنگهای جدید و راههای تازه. بی هیچ خاطرهای که رفتارهای مردم و خودش رو تغییر بده. پاکِ پاک..
انگار که تونسته بود از پس قبلیها بربیاد و دوباره برای خودش شروع کنه..
شبیه این آدمیکه مثل آب روی آتیش عمل میکرد.
قهوهای و آرامش بخش. احساسی شبیه به مرحله آخر بازی همراه با خشم و کمیناراحتی..
اما هیچ کدوم از اینها تو رو مخفی نمیکرد..از دوباره حس کردن..دوباره داشتنش.
از طرفی دیگه کی حوصله اینو داری که دوباره خودش رو از اول رو کنه؟
اما ته دلش آرزو کرد همینطوری بمونه. آرزو کرد تو این حال و هوای شیرین در کنار آدمایی که کنار خودش داره باقی بمونه. دنیای آبنباتی با اسبهای تک شاخ و خوابهای خوب و آروم.
دنیایی خالی از رنگهای خاکستری.
و بی خبر ازینکه زندگی یه چیزی بیشتر از همهی این حرفهاست.
دونستن فقط درد میداد.
بازدید : 263
پنجشنبه 7 اسفند 1398 زمان : 20:46